معنی چند مترمکعب عشق

حل جدول

چند مترمکعب عشق

فیلمی از جمشید محمودی


چند متر مکعب عشق

فیلمی از جمشید محمودی

فرهنگ عمید

عشق

دوست داشتن به حد افراط،
شیفتگی، دلدادگی، دلبستگی و دوستی مفرط،
(اسم) [عامیانه] معشوق،
* عشق ورزیدن: (مصدر لازم) عشق داشتن، عشق‌بازی کردن،


چند

عدد و مقدار مجهول و نامعین معمولاً از سه تا نه،
کلمه‌ای برای پرسش از مقدار یا اندازه، چه مقدار، چندتا: چندصفحه خواندی؟،
(قید) به چه قیمتی: خانه‌ات را چند خریدی؟،
دارای بیش از دو چیز (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چندکاره، چندپهلو،
(قید) تاکی؟، چندبار: چند پری چون مگس از بهر قوت / در دهن این تنهٴ عنکبوت؟ (نظامی۱: ۵۶)،
* چندوچون: چگونگی، کیفیت، کم‌وکیف،

لغت نامه دهخدا

چند

چند. [چ َ] (عدد مبهم، ق مقدار) مقدار غیرمعین باشد. همچو «اند» که آنهم مقداری است کمتر از ده و غیرمعین. (برهان). عدد غیرمعین. (رشیدی). مقدار غیرمعین باشد. همچو «اند» که آنهم مقداری است کمتر از ده. (انجمن آرا) (آنندراج). عدد مجهول از سه تا نه که گاه برای استفهام و گاه برای خبردادن آید. (از غیاث). شمار غیرمعین. (شرفنامه ٔ منیری). مرادف «اند» که عددی است از سه تا نه. (از فرهنگ نظام). عدد مجهول از سه تا نه. (ناظم الاطباء). بمعنی تعدادی نامعین و نامعلوم از کسی یا چیزی. مرادف «اند» در مبهم بودن معدود میباشد، ولی این ابهام به شماره های بین سه تا نه اختصاص ندارد و ممکن است هر تعداد نامعلومی را شامل شود. عده ای انگشت شمار یا بیشتر. معدودی اندک یا بسیار. عده ای نامعلوم:
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی.
که امروز من از پی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی.
فردوسی.
بتیر و کمان و بگرز و کمند
بیفکند بردشت نخجیر چند.
فردوسی.
سواران تنی چند گرد آمدند
بنزد سرافراز خسرو شدند.
فردوسی.
بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخجیرگاه.
فردوسی.
تنی چند زآن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آب خست.
فردوسی.
وآن سیب چو مخروط یکی گوی طبر زد
برگرد رخش بر نقطی چند ز بسّد.
منوچهری.
بوستانبانا امروز به بستان بده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
و پس از آن بروزی چند، مجمزی رسید. (تاریخ بیهقی). فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن کردم. (تاریخ بیهقی). چند واقعه بود همه بیاورده ام در این تاریخ. (تاریخ بیهقی). چنانکه چند جای اینحال بیاوردم. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). خدمتی چند سره بکردند. (تاریخ بیهقی).
بزد خیمه گرد لب هیرمند
برآسود باخرمی روز چند.
اسدی.
از آن چند برد ازپی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون.
اسدی.
مکر و ترفندت کنون از حد گذشت
شرم دار اکنون ازین ترفند چند.
ناصرخسرو (از انجمن آرا).
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
سنایی.
بروزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن وچتوان شنیدن.
نظامی.
حیله میکردند کژدم نیش چند
که برند از روزی درویش چند.
مولوی.
در خرقه ٔ فقر آمدم روزی چند
چشمم به دهان واعظ و گوش به پند.
سعدی.
چندبار ای دلت آخر بنصیحت گفتم
دیده بردوز مبادا که گرفتار آیی.
سعدی.
چو ما را بغفلت بشد روزگار
تو باری دمی چندفرصت شمار.
سعدی.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند.
سعدی.
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
قاصدی کو که فرستم به تو پیغامی چند.
حافظ.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند.
حافظ.
و گاه با حذف معدود بهمان معنی آید:
چنین تا برآمد بر این کار چند
بشد شاهزاده ببالابلند.
فردوسی.
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید و گفت اختر شاه چیست ؟
فردوسی.
|| کلمه ٔ استفهام بمعنی «آیا چه قدر» و«آیا چه مقدار» و «چه اندازه » و «آیا چه عدد» و «آیا تا کی » و «آیا چه مدت » و «آیا چه زمان ». (از ناظم الاطباء). گاهی بجای لفظ «تابکی » و «تاکی » هم استعمال میکنند. (برهان). در اغلب مقامات افاده ٔ معنی تاکی کند. (از انجمن آرا) (آنندراج):
چند بردارد این هریوه خروش ؟
نشود باده بر سرودش نوش.
شهید.
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
چند بوی چند ندیم الندم ؟
کوش و برون آر دل از چنگ غم.
منجیک.
زاد همی ساز و ثقل خویش همی بر
چند بری ثقل نای و نقل چغانه ؟
کسایی.
نبشته چنین بودو بود آنچه بود
سخن بر سخن چند خواهی فزود؟
فردوسی.
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چند بسوزن بشکستی تبر؟
چند بگنجشک گرفتی عقاب ؟
ناصرخسرو.
چند گردی گردم ای خیمه ٔ بلند
چند تازی روز و شب اندر نوند؟
ناصرخسرو (از انجمن آرا).
چند گویی که چو هنگام بهار آید
گل به بار آید و بادام به بار آید.
ناصرخسرو (ازانجمن آرا).
زن جانست ترا تنت بدان ای یار
چند خسبی بنگر نیک و نکو بنشین.
ناصرخسرو.
چند ازین یوسفان گرگ صفت
چند ازین دوستان دشمن روی.
خاقانی.
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن.
نظامی.
چند غبارستم انگیختن ؟
آب خود و خون کسان ریختن.
نظامی.
چون به خرگوش آمد این ساغر بدور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
مولوی.
چند گویی که بداندیش و حسود
عیبجویان من مسکینند؟
سعدی.
گو رمقی بیش نماند ازضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
سعدی.
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندش بفریاد آوری باری بفریادش برس.
سعدی.
بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند چند ازپی کام دل دیوانه روم.
حافظ.
چند چند از حکمت یونانیان
حکمت ایمانیان را هم بدان.
شیخ بهائی (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
|| گاه پیش ازچند تا آید و آنگاه تنها به معنی کی و چه زمان باشد:
ای بلند اختر نام آور تا چند بکاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
منوچهری.
ای حجت ازین چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی.
ناصرخسرو.
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
سعدی.
بداندیشان ملامت میکنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی ؟
سعدی.
گویند مرو در پی آن سرو بلند
انگشت نمای خلق بودن تا چند؟
سعدی.
گفتم اسرار غمت هرچه بود گو میباش
صبر ازین بیش ندارم چکنم تا کی و چند.
حافظ.
- چون و چند، چگونه و چه اندازه. صاحب انجمن آرا آرد:... چند و چون در نظم و نثر شایع و سایر است. (انجمن آرا) (از آنندراج). چند در کم و چون در کیف. چندی. کم. (منتهی الارب). و رجوع به چندی و کم شود:
وز آن پس یکی کوه بینی بلند
که بالای آن برتر از چون و چند.
فردوسی.
- چه و چون، چه چیز و چگونه:
مرا با تو بد گوهر دیوزاد
چرا کرد باید چه و چند یاد.
فردوسی.
- چه و چون و چند، چه چیز و چگونه و چه اندازه:
ازو شادمانی و زو دردمند
بباید گسست از چه و چون و چند.
فردوسی.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
فردوسی.
بر نارسیده از چه و چند و چون
عار است نورسیده ٔ برنا را.
ناصرخسرو.
|| گاهی افاده ٔ معنی قیمت و مقدار کند. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار نامعین و نامعلوم. (ناظم الاطباء):
چند ازو سرخ چون عقیق یمانی
چند ازو لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
نداند مشعبد ورا پند چون
نداند مهندس مرا درد چند.
منجیک.
ز دانندگان پس بپرسید شاه
کزین خاک چند است تا چرخ ماه.
فردوسی.
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نگوید که چند.
فردوسی.
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد.
فردوسی.
این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است. (نوروزنامه).
زو قیامت را همی پرسیده اند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
سعدی.
تازه جوانی ز ره ریشخند
گفت به پیری که کمانت بچند؟
سعدی.
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به هجران دوست پابند است.
سعدی.
سرت گردم بگو بوست بچند است.
شیخ بهایی (از انجمن آرا).
|| بمعنی هرچند و هرچه نیز آمده است. (برهان). بمعنی هر چند آمده. (جهانگیری) (رشیدی) (ازانجمن آرا) (از آنندراج):
بد اندر دلت چند پنهان بود
زپیشانی آن بد نمایان بود.
ابوشکور.
جهان آب شور است چون بنگری
فزون تشنه ای چند بیشش خوری.
ابوشکور.
پیک گمان در جناب وادی قدسش
چند دوید و ندید هیچ کران را.
شرف شفرود (از جهانگیری).
|| بمعنی اندازه و حجم. (مقدمه ٔ تاریخ سیستان مصحح بهار). مساوی. برابر. به اندازه همچند:... وکس ها برگماشت تا مردان و استادان و مزدوران بیاوردند و در زیر دست هر استادی هزار مرد کارگر گشتند چنانکه در جهان چند ایشان نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس چون ایشان بر سر تل ریگ برآمدند و آن تل بزرگ بود چند کوهی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی)... و اندران خراج که پدرت فیلقوس هر سال به دارا فرستادی یکی خایه ای بودی چند خایه اشترمرغی اندر جمله هدیها که با خراج بودی... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ولیکن ملک عرب چند ملک اشکانیان نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی)... چون از در مدینه چند بانگی برفت، ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). بر کوههای وی [ناحیتی از تبت] پاره ٔ زر یابند چند سر گوسپند. (حدود العالم).بوشنگ، چند نیمه ای از هری است و از گرد وی خندق است. (حدود العالم). و بصره را دوازده محلت است هریکی چند شهری. (حدود العالم). هر دو عددی که جمله جزٔهای یکی از ایشان چند عدد دیگر باشد و جمله جزٔهای دیگر چند عدد نخستین بود ایشان را متحاب خوانند، یعنی که یک مر دیگر را دوست دارند... (التفهیم مصحح همایی ص 37). آنچه سردیش چند تریش هست. (التفهیم). لاجرم زاویه ٔ «اک ج » چند زاویه ٔ «ب ک ج » بود و هر دو را قائمه خوانند. (دانشنامه ٔ علایی ص 74). عمرو [لیث] معتضد را اندر هدیها اشتری دوکوهان فرستاده بود چند ماده پیلی بزرگ. (تاریخ سیستان). یکی اژدها که چند کوهی بود. (تاریخ سیستان).... شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان). چون یونس از میان ایشان غایب گشته بود ایزد تعالی ایشان را عذاب فرستاد. آتشی برآمد از هوا چند کوهی بر سر ابری بر سر ایشان بایستاد. (قصص الانبیاء ص 136)....و پس زنجیرهای قوی سخت بساخت و میخهای آهنین هر یکی چند ستونی در آن کوه سخت کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137). شهری است «پسا» بزرگ چنانک بسط آن چند اصفهان باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). و بسط شیراز چند اصفهان است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). اغضف:شبی چند دو شب از درازی. (السامی فی الاسامی). از پس گوش برآید چند نخودی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). همه را کوفته و بیخته به انگبین بسرشند، شربتی چند گوز معتدل. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بگیرند: خیربوا، دارچینی، دارپلپل و زنجبیل و سعد و برنگ کابلی از هر یکی چهار درم، تربد بیست و چهار درم، فایند چند وزن همه ٔ داروها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شربتی چند گوز. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و ما در فضل و حسن جده پوران طبقی هزار دانه مروارید هر یکی چند خایه گنجشکی بیاورد که قیمت آن خدای تعالی دانست و در پیش مأمون بریخت. (مجمل التواریخ). و در جمله نثار را طبقهای زرین و سیمین پیش آوردند. بسیاری همه پر عنبر و مشک معجون کرده چند ناری و آنجایگاه بریختند و در میان آن کاغذی نهاده بود هر یکی را نام دیهی یا باغی یا سرای یا مستغلی یاغلام یا کنیزک یا اسب و استر و شتر نوشته. (مجمل التواریخ و القصص)... و نتوانستند غلبه کردن که مورچگان بودند هر یکی چند شتری و اسب و مرد را می ربودند. (مجمل التواریخ و القصص). بعد از آن پرسیدیم که شما کس را از ایشان [یأجوج و مأجوج] دیده اید گفتند وقتی بسیار سر شرفه ها [شرفه های سدّ] آمدند هر شخصی چند بدستی و نیم بیش نبودند. (مجمل التواریخ و القصص).بهمه ٔ قوت عصا برگرفت [موسی] و بر کعب عوج زد و بیفتاد چند جهانی کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص). گفتند: شاها هر یکی [از فیل گوشان] چند گزیند، برهنه. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه سعید نفیسی). بارگاه امیرآتشی افروخته چند کوهی. (چهار مقاله ٔ عروضی). غلامی چند دیدم هر یکی با مجمره ٔ زرین و سیمین و پاره ٔ بخور چند بیضه ای. (تاریخ بخارا). || چندان که یا همین که. (مقدمه ٔ تاریخ سیستان چ بهار). تا آنگاه که: دانا همیشه قوی بود چند هوا بر او غالب نگردد. (تاریخ سیستان). پادشاه و پادشاهی مستقیم باشد چند وزیران به صلاح باشند. (تاریخ سیستان). که با دوستی میان دو تن به صلاح باشد چند بد گوی در میانه نشود. (تاریخ سیستان).
- اگرچند،اگرچه. هرچند. با وجودی که:
اگرچند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت.
اسدی.
یکسو بکش از راه ستوری سر اگرچند
کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار.
ناصرخسرو.
چون لؤلوی شهوار نباشد جو، اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگرچند لشکر ندارم امیرم.
ناصرخسرو.
مهیا کند روزی مار و مور
اگرچند بی دست و پایند و زور.
سعدی (از انجمن آرا).
رجوع به اگر و اگر چند شود.
- هرچند، اگرچه. با وجودی که. (از ناظم الاطباء):
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
گفت: هرچند که چنین است، دل وی را درباید یافت. (تاریخ بیهقی).
- || هر قدر. (از ناظم الاطباء): هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن. (کلیله و دمنه). رجوع به هر و هرچند شود.
- یکچند، مدتی. چندی. مدت زمانی:
بر اینگونه یکچند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم.
فردوسی.
به یک چند بنشست با رای زن
همه نامداران شدند انجمن.
فردوسی.
سلیمی که یکچند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
سعدی.
- یکچندگاه، یکچند. مدتی:
سپردش بمادر در آن جایگاه
برآمد بر این نیز یک چند گاه.
فردوسی.


عشق

عشق. [ع ِ] (ع اِمص) شگفت دوست به حسن محبوب، یا درگذشتن ازحد در دوستی، و آن عام است که در پارسایی باشد یا در فسق، یا کوری حس از دریافت عیوب محبوب، یا مرضی است وسواسی که میکشد مردم را بسوی خود جهت خلط، و تسلیط فکر بر نیک پنداشتن بعضی صورتها. (منتهی الارب). یامرضی است از قسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا میشود، و گویند که آن مأخوذ از عَشَقه است و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند، چون بر درختی بپیچد آن را خشک کند، همین حالت عشق است بر هر دلی که طاری شود صاحبش را خشک و زرد کند. (از غیاث اللغات). اسم است از مصدر عشق [ع َ ش َ / ع ِ]، و آن بمعنی افراط است درحب از روی عفاف و یا فسق، و گویند اشتقاق آن از عشقه است بمعنی لبلاب که بر درخت می پیچد و ملازم آن میباشد. (از اقرب الموارد). بیماریی است که مردم آن را خود به خویشتن کشد و چون محکم شد بیماری باشد با وسواس مانند مالیخولیا. و خود کشیدن آن به خویشتن، چنان باشد که مردم اندیشه همه اندر خوبی و پسندیدگی صورتی بندد و امید اصل او اندر دل خویشتن محکم کند و قوت شهوانی او را بر آن مدد میدهد تا محکم گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به معنی بسیار دوست داشتن است، و گران سنگ، بلنداقبال، بلندبالادست، چابک دست، آتش دست، جوانمرد، دریادل، دل افروز، بنده نواز، گره گشای، سخت بازو، سرکش، بی پروا، بی قرار، ستم پیشه، غیور، شورانگیز، شعله خوی، هستی سوز، جگرسوز، عالم سوز، خانه سوز، خانه پرداز، خونخوار و خون آشام از صفات اوست. و با لفظ باختن، سنجیدن، ورزیدن، خاستن، روئیدن و نشاندن مستعمل است. (از آنندراج). بسیاری ِ محبت. (تاج المصادر بیهقی). دوستی مفرط و محبت تام، و آن در روانشناسی یکی از عواطف است که مرکب میباشد از تمایلات جسمانی، حس جمال، حس اجتماعی، تعجب، عزت نفس و غیره. علاقه ٔ بسیار شدید و غالباً نامعقولی است که گاهی هیجانات کدورت انگیز را باعث میشود، و آن یکی از مظاهر مختلف تمایل اجتماعی است که غالباً جزو شهوات بشمار آید. (فرهنگ فارسی معین). پشک و اشتیاق و محبت و دوستی بسیار، و مهر و بیقراری و دوستاری صورت خوب و خوشگل. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح تصوف و عرفان) عشق به معبود حقیقی، اساس و بنیاد هستی بر عشق نهاده شده و جنب وجوشی که سراسر وجود را فراگرفته بهمین مناسبت است. پس کمال واقعی را در عشق باید جستجو کرد. (فرهنگ فارسی معین).جمعیت کمالات را گویند که در یک ذات باشد، و این جز حق را نبود. (آنندراج). تعریف آن نزد اهل سلوک آن است که آنچه تو را از متاع دنیا سودمند باشد ببخشائی بدیگران، و آنچه از دیگران بر تو رسد و زیان آور باشد به بردباری بپذیری و تحمل آن کنی. و عشق آخرین پایه ٔمحبت است و فرط محبت را عشق گویند. و گویند عشق آتشی است که در دل آدمی افروخته میشود و بر اثر افروختگی آن آنچه جز دوست است سوخته گردد. و نیز گفته اند که عشق دریائی است پر از درد و رنج. دیگری گوید عشق سوزش و کشته شدن است، اما بعد از شهادت با لطف ایزدی عاشق را زندگانی جاویدان نصیب گردد بطریقی که فنا و نیستی را در پیرامون او ره نباشد. و هم گفته اند عشق جنونی الهی است که بنیان خود را ویران سازد. و نیز گفته اند ثبات و استواری دل با معشوق باشد بلاواسطه. و گویند عشق مأخوذ است از عشقه، و آن گیاهی است که بر تنه ٔ هر درختی که پیچد آن را خشک سازد و خود به طراوت خویش باقی ماند، پس عشق بر هر تنی که برآید جز محبوب را خشک کند و محو گرداند و آن تن را ضعیف سازد و دل و روح را منور گرداند. و گویند در مقام عشق گاه باشد که عاشق از خود بیخود و بیخبر شود بنحوی که معشوق را در حال حضور نشناسد و جویای او باشد همچنانکه از مجنون لیلی حکایت کنند که روزی لیلی از جانب مجنون میگذشت، خواست با مجنون صحبت کند، او را بخواند، مجنون چندان در فکر و یاد لیلی فرورفته بود که او را نشناخت و گفت عذر من بپذیر و دست از من بازدار که یادلیلی مرا از ذکر و اندیشه ٔ هر موجودی فارغ و به یادخویش مشغول داشته و مرا سخن گفتن با غیر نیست. و این مرتبه پایان مقامات وصول و قرب باشد. و در این مقام است که معروف و عارف متحد شوند و دوئی از میانه برخیزد و عاشق و معشوق یکی گردند، و جز عشق هیچ باقی نماند. پس عشق ذاتیست صِرف و خالص که تحت اسم و رسمی و لغت و وصفی داخل نشود. و در آغاز پیدایش عاشق را به وادی فنای محض کشاند بنحوی که نام و نشان و وصفی از او باقی نگذارد و ذات او را محو کند و در پایان امر نه عاشقی و نه معشوقی در کار باشد، و آنجاست که عشق به هر دو صورت جلوه گر گردد و به هر دو وصف متصف شود، زمانی بصورت عاشق و زمانی بصورت معشوق درآید. و مراتب آن را پنج درجه نوشته اند: اول، فقدان دل که «من لیس بمفقود القلب لیس بعاشق ». دوم تأسف، عاشق درین مقام بی معشوق خویش هر دم از حیات متأسف بود. سوم وجد. چهارم بی صبری، چنانکه گویند:
الصبر عندک مذموم عواقبه
و الصبر فی سائر الاشیاء محمود.
پنجم صبابت، عاشق درین مقام مدهوش بود و از غلبه ٔ عشق بیهوش.
و عشق را جمعیت کمالات نیز گفته اند، و این جز حق را نبود. و آن را ذات احدیت نیز ذکر کرده اند. و عاشق آن را گویند که اثر عقل در او نباشد و خبر از سر و پا ندارد و خواب خود بر خود حرام گرداند، زبان به ذکر و دل بفکر و جان به مشاهده ٔ او مشغول دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عشق چون به کمال خود رسد قوا را ساقط گرداند و حواس را از کار بیندازد و طبع را از غذا بازدارد و میان محب و خلق ملال افکند و از صحبت غیر دوست ملول شود یا بیمار گردد و یا دیوانه شود و یا هلاک گردد. و گویند عشق آتشی است که در قلب واقع شود و محبوب را بسوزد، عشق دریای بلا است و جنون الهی است و قیام قلب است با معشوق بلاواسطه. عشق مهمترین رکن طریقت است که آخرین مرتبت آن عشق پاک است و این مقام را تنها انسان کامل که مراتب ترقی و تکامل را پیموده است درک می کند. و شکی نیست که محبت و عشق و علاقه پایه و اساس زندگی و بقاء موجودیت عالم است زیرا تمام حرکات و سکنات و جوش و خروش جهانیان بر اساس محبت و علاقه و عشق است و بس.و عرفا گویند حتی وجود افلاک و حرکات آنها بواسطه ٔ عشق و محبت است. و گویند سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا زند، درِ خزائن بگشود گنج بر عالم پاشید، ورنه عالم با بود و نابود خود آرمیده بود و در خلوتخانه ٔ شهود آسوده، «کان اﷲ و لم یکن معه شی ٔ». (از فرهنگ مصطلحات عرفاء از لمعات و طرائق و کشاف و شرح تعرف و مقدمه ٔ نفحات الانس و محبت نامه).
|| (اصطلاح فلسفه) مسأله ٔ عشق یکی از مسائلی است که در فلسفه ٔ افلاطون و افلاطونیان اخیر و فلسفه ٔ اشراقی ایران و فلسفه ٔ باطنیه مورد توجه و بحث قرار گرفته است. بعضی عشق را رذیلت و بعضی فضیلت میدانند. اخوان الصفا و صدرالدین شیرازی گویند: عشق به معنی عام خود ساری در تمام موجودات و ذرات عالم بوده و هیچ موجودی در عالم وجود نیست مگر آنکه به حکم عشق فطری ساری در موجودات در جریان و حرکت است، و آن را به سه قسمت تقسیم کرده اند: عشق اصغر، عشق اوسط وعشق اکبر. و نیز از جهت دیگر آن را به عفیف و عقلی و وضیع تقسیم کرده اند. و از دیدگاه دیگر به حقیقی و مجازی تقسیم شده است (رجوع به هر یک از این ترکیبات شود). اما فلاسفه در مورد عشق به زیبارویان اختلاف کرده اند که آیا این نوع عشق ممدوح است یا مذموم. بعضی آن را مذمت کرده اند و بعضی خوب دانسته اند، و بعضی از رذایل دانند و بعضی از فضایل شمرند، بعضی گویند مرض نفسانی است و بعضی گویند جنون الهی است. صدرالدین و اخوان الصفا را عقیده بر آن است که این نوع عشق که نتیجه ٔ آن التذاذ به صورتهای زیبا است و محبت مفرط به زیبارویان است که در نفوس اکثر ملت ها و امم موجود است. نیز از قراردادهای الهیه است که تابع مصالح و حکم خاصی است و از این جهت مستحسن و ممدوح است و اینگونه عشق ها اکثر منشاء صنایع ظریفه است. عشق به زیبارویان منشاء نکاح و زواج و بقای نوع است. عشق به صبیان و غلمان که در میان بزرگان علم و حکمت است جهت تعلیم و تأدیب و آموختن علم و صنعت است و عنایت حق تعالی ایجاب میکند که این نوع عشقها باشد تا معلم به متعلم خود توجه کند، و محبت و علاقه میان افراد عامل مهم است که آنها را بیکدیگر پیوند داده و نظام خاص اجتماعی و تعاونی را مستقر میدارد و هیچ نوع عشقی اعم از عشق اناث به ذکور و ذکور به اناث و ذکور به ذکور بیهوده نیست و تمام عشقها از امور ممدوحه اند و برای مصالح خاص میباشند. معشوقات نیز برحسب توجه و نظر اشخاص متفاوت و متکثرند از این قرار:
1- محبت نفوس حیوانیه به نکاح. 2- محبت رؤساء برای ریاسات و حفظ آن. 3- محبت و عشق تجار برای جمعآوری ثروت و مال. 4- محبت علماء و حکما در اندوختن علوم و معارف و احکام و مسائل علمی. 5- محبت و عشق اهل صنعت بر اظهار صنع خود و به وجود آوردن مصنوعات خوب.
عشق مجرد از شوق مخصوص عقول مجرده است که از هر جهت بالفعلند و درموجوداتی که از جهتی بالفعل و از جهتی دیگر بالقوه اند عشق و شوق غریزی هر دو موجود است و بالاخره عشق ساری در تمام موجودات است، «کل واحد من البسائط الغیرالحیه قرین عشق غریزی لایتخلی عنه البته». «فی بیان طریق آخر فی سریان معنی العشق فی کل الاشیاء». تمام ارتباطات صور و اتصالات ترکیبات و تألیفات موجودات از عشق و شوق خاصی است که آنها را به طرف کمال میکشاند وهمان عشق و شوق است که مبداء حرکات و تحولات آنها است. و ذات حق خود عاشق ذات خود است و معشوق ذات خود است و عشق کل و منبع تمام عشقها است که از او عشق به تمام موجودات افاضه میشود و در تمام کائنات سریان یابد. (از فرهنگ علوم عقلی از اخوان الصفا و رسائل فلسفیه ٔ رازی). از حد درگذشتن دوستی. شیفتگی. شیفتن. مهربانی. دلشدگی. دوستگانی. هوی. دل دوستی. کام. کامه. بیدلی. شعف. شغف. غرام. شیدائی. خاطرخواهی. خواهانی. صبابه.
شواهد ذیل راجع به عشق است در همه ٔ معانی:
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده ست تفنه گرد دلم.
شهید.
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرمتر ازدخ.
شاکر بخاری.
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نسک خوان شد از عشقش و ایارده گوی.
خسروانی.
یا رب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده.
اورمزدی.
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد.
فردوسی.
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت.
فردوسی.
بخندد بگوید که ای شوخ چشم
ز عشق توگویم نه از درد و خشم.
فردوسی.
نباید که برخیره از عشق زال
نهال سرافکنده گردد همال.
فردوسی.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی.
وای آنکو بدام عشق آویخت
خنک آنکو ز دام عشق رهاست
عشق برمن در عنا بگشاد
عشق سرتابسر عذاب و عناست.
فرخی.
به دلْشان نماند از غم عشق تیو
به یک ره زهر دو برآمد غریو.
عنصری.
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق عاقل.
منوچهری.
چنان کز سال و مه تنین شود مار
شود عشق از ملامت صعب و دشوار.
(ویس و رامین).
نبرّد عشق راجز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
(ویس و رامین).
عشق محالست و نباشد هگرز
خاطر پرنورمحل محال.
ناصرخسرو.
ای عشق به خویشتن بلا خواسته ام
آنگه که به آرزو تو را خواسته ام.
ابوالفرج رونی.
بیخودان را ز عشق فایده ایست
عشق و مقصود خویش بیهده ایست
نیست در عشق خط خود موجود
عاشقان را چه کار با مقصود
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد.
سنائی.
پشت بنفشه از غم پیری بخم بماند
گوئی که عشق و مفلسی او را بهم گرفت.
ادیب صابر.
تو خورشیدی و خورشیدی جوانی
ز عشقت بر سر دیوار دارم.
عمادی.
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان تو
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
صورت عین شین قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم.
خاقانی.
دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد
عقل کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد.
خاقانی.
عشق خوبان و سینه ٔ اوباش !
نور خورشید و دیده ٔ خفاش !
ظهیر فاریابی.
در لغت عشق سخن جان ماست
ما سخنیم این طلل ایوان ماست.
نظامی.
عشق مغز کاینات آمد مدام
لیک نبود عشق بی دردی تمام (کذا)
قدسیان را عشق هست و درد نیست
درد را جز آدمی درخورد نیست.
عطار.
مرد را بی عشق کاری چون بود
این چنین خر بی فساری چون بود.
عطار.
تو به یک خاری گریزانی ز عشق
تو بجز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید به دست
عشق چون وافی است وافی میخرد
در حریف بیوفا می ننگرد.
مولوی.
عشق گر زیبا بود معشوق گو زیبا مباش
عشق را با صورت زیبا و نازیبا چه کار
تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهد است
مست جام عشق را با شاهدرعنا چه کار.
شیخ فخرالدین عراقی (از آنندراج).
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است و هوس تندباد.
سعدی.
ما را نظربه خیر است از عشق خوبرویان
آنکو به شر کند میل او خود بشر نباشد.
سعدی.
عذرم پذیر و جرم بذیل کرم بپوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار.
حافظ.
لطیفه ای است نهانی که عشق ازو خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست.
حافظ (از آنندراج).
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست.
جامی.
عشقت بمیان جان نهادم
مهر همه بر کران نشاندم.
صائب (از آنندراج).
میرساند چو ضعیفان تهیدست ز دور
ماه نو عشق بلندی خم ابروی تو را.
سالک یزدی (از آنندراج).
ناتوانی عاقبت دلدار ما خواهد شدن
دوستان عشقی که غم غمخوار ما خواهد شدن.
عبداﷲ سلطان (از آنندراج).
عشق خسرو کرد شکّر را به شیرینی مثل
ورنه شکّرنام بسیارستی اندر اصفهان.
قاآنی.
جنس شما آدمیان کم بقاست
عشق بود باقی و باقی فناست.
ایرج میرزا.
استهاءه؛ نیکو نمودن عشق را بر کسی. جَوی ̍؛ اندوه عشق. شَعَف، عشق که دل برد. عَلَق، عشق و محبت دائمی. غاش، عاشقی که عشق او بدرجه ٔ کمال رسیده باشد. هُوام، نوعی از جنون و عشق. هَوی ̍؛ عشق، در خیر باشد یا در شر: هوی لاعج، عشق سوزان و مولم. (از منتهی الارب).
- امثال:
عشق است و هزار بدگمانی.
عشق بر مرده نباشد پایدار.
عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند.
عشق را بنیاد بر ناکامی است.
عشق و رشک جدا نمی شود.
عشق و مشک پنهان نمی ماند.
عشق و جنون همسایه ٔ دیوار به دیوارند.
گر عشق حرم باشد سهل است بیابانها.
به عشق شیطان در چاه چهل ذرعی افعی گرفتن، به عشق عمر یا معاویه از چاه چهل گزی مار گرفتن، به دلخواه ناکسی بی مزدی، یا بامزدی ناچیز کاری دشوار و خطیر انجام دادن. (امثال و حکم دهخدا).
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبودعاقبت ننگی بود.
مولوی.
ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی.
سنائی.
نظیر: لیس فی الحب مشوره؛ و کاکای امیر اعظم است عاشق است بهر کس که شما صلاح بدانید.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشن تر است.
مولوی.
شرع را دست عقل کی سنجد
عشق در ظرف حرف کی گنجد.
سنائی.
بایدم دایم به راه او سِتاد
عشق شاگرد است و حسنش اوستاد.
عطار.
عشق و پس التفات زی دگران !
سوی غیری به غافلی نگران !
سنائی.
هنوز اول عشق است اضطراب مکن
تو هم به مطلب خود میرسی شتاب مکن.
؟
مصراع ثانی را به مزاح به دخترانی که از جهاز یا شوهر رفتن عروسی حکایت کنند، گویند. (امثال و حکم دهخدا).
- عشق است، در اصطلاح عامیانه، خوشیم. شادیم. (فرهنگ فارسی معین).
- فلان را عشق است، در اصطلاح متصوفه، مورد کمال توجه است و شایان احترام است، مثلاً گویند: جمال مولی را عشق است. (از فرهنگ فارسی معین).
- عشقم نیست، در اصطلاح عامیانه، دلم نمیخواهد. (فرهنگ فارسی معین).
- عشق کسی دبه کردن، دگرباره خواهانی کردن. خواهش مجدد و طمع زیادت کردن وی. (فرهنگ فارسی معین).
- عشق کسی کشیدن، در اصطلاح عامیانه، دلش خواستن. (فرهنگ فارسی معین). تمایل پیدا کردن. میل کردن. (از فرهنگ عوام).
|| در مصطلحات به معنی سلام و وداع آمده است، چه اصطلاح آزادان است که بجای سلام، علیک عشق اﷲ گویند. (از غیاث اللغات). رجوع به عشق زدن و عشق گفتن شود. || معشوق. (فرهنگ فارسی معین).

عشق. [ع َ ش َ] (ع اِ) ج ِ عَشَقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عشقه شود.

عشق. [ع َ ش َ] (ع مص) عشق آوردن و چیره گردیدن دوستی بر کسی. (از منتهی الارب). عاشق شدن. (المصادر زوزنی). نیک شگفت داشتن. (تاج المصادر بیهقی). تعلق قلب به کسی. (از اقرب الموارد). || چسبیدن. (از منتهی الارب). التصاق به چیزی. (از اقرب الموارد). عِشق. مَعشَق. و رجوع به عشق و معشق شود.

عشق. [ع ِ] (ع مص) عَشَق است درتمام معانی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به حد افراط دوست داشتن. (فرهنگ فارسی معین). بسیار دوست داشتن چیزی. (غیاث اللغات). رجوع به عَشَق شود.

عشق. [ع َ ش ُ] (ع اِ) نیکو و برابر کنندگان در نشاندن درختهای ریاحین را. (منتهی الارب). اصلاح کنندگان و صاف کنندگان غرسهای ریاحین، مفرد آن عَشیق یا عَشوق است. (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

چند

(~.) (حراض.) معادل، مساوی، به اندازه.

عدد مبهم، (ادات استف.) در مقدار چه قدر¿ تا کی ¿ [خوانش: (چَ) [په.] (اِ.)]

فارسی به انگلیسی

چند

How, Some, Multi-, Poly-, Several, Variety

گویش مازندرانی

چند

به صورت جمع شدهی روی پا نشستن

فرهنگ فارسی هوشیار

چند

مقدار معین، عدد غیر معین

معادل ابجد

چند مترمکعب عشق

1299

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری